-
برداشتی از سی دی احساس همسفر
سهشنبه 18 خرداد 1395 21:04
"به نام آفریننده ی حس و احساس" بزرگ ترین گناه و اشتباه ترس از آینده است.کسی می تواند از آینده نهراسد که به خداوند توکل کند.حتی اگر شخصی ظاهری خدا را قبول داشته باشد،ممکن است در این قضیه موفق شود. در هستی چیزی وجود ندارد که حس نداشته باشد.البته حس هر چیزی محدود به خودش و تعریف شده می باشد.حتی ذرات هستی یعنی...
-
دلنوشته:خط پایان...
سهشنبه 18 خرداد 1395 21:03
"به نام پدید آورنده ی آغاز و پایان هر چیز" علت گیر افتادنش در تله ی اعتیاد را که جویا می شوی،می گوید تنهایی و کمبود محبت! کدام تنهایی؟کدام کمبود محبت؟وقتی قدرتی مطلق همواره بر فراز آسمان زندگیت حضور داشته و دستان پر مهرش حامی و یاور تو بوده.... شب هنگام که سر بر بالین می گذاری و چشمانت را می بندی،خداوند نیز...
-
425 روز در یک نگاه
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 17:58
<< بنام خداوند عاشق >> یک سال و دو ماه از ورودم به کنگره می گذرد.از ابتدای ورودم به لژیون خانم شهری،پیوند عشق و محبت عمیقی بین خودم و ایشان حس می کردم.رفته رفته این پیوند عمیق تر شد تا جایی که امروز ایشان را مادر کنگره ای خود می دانم.با وجود کمبود جا و ازدحام،انرژی و عشق زیادی بین همگی جاری بود،پس از مدتی...
-
7 گلبرگ مرگبار
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 17:56
"به نام آفریننده ی زهر و پاد زهر" مروزه فضای مجازی پر شده از لینک کانال هایی که خدا می داند با چه هدف و مقصودی درست شده اند.اکثر اوقات با ضربه ای روی این لینک ها،شخص وارد دنیایی می شود پر از آهنگ های الکترونیک،عکس هایی از گیاهی که 7 گلبرگ دارد و صفحاتی کاغذی با اشکالی بسیار زیبا.شخص ناخود آگاه به شدت به این...
-
دلنوشته:صبای حقیقی...
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 17:54
"به نام او که زندگی از او رنگ می گیرد" روز الست به خداوند گفتم:قالو بلی.تاس را انداختم،عدد شش رو شد و من وارد زندگی دنیوی شدم... از ابتدا در راهی مارپیچ و تو در تو قرار گرفتم.در بسیاری از مسیرها به بن بست خوردم.گاهی اوقات در عین نا امیدی دست یاری خداوند را در دستانم حس کردم.سختی ها،فشار های زندگی و البته نا...
-
آنتونی رابینز
شنبه 8 اسفند 1394 21:53
در کتاب «یادداشت های یک دوست» می نویسد: دوست من «دابلیو میچل» در یک حادثه وحشتناک موتورسیکلت دو سوم بدنش سوخت. هنگامی که در بیمارستان بستری بود تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، راهی برای کمک به اطرافیان خود پیدا کند، صورت او چنان سوخته بود که شناخته نمی شد اما اعتقاد داشت که لبخندش می تواند دنیای دیگران را روشن کند و...
-
تو فقط یادم باش ..!!!
جمعه 23 بهمن 1394 15:01
پس ا زآ فرینش آ دم،خدا گفت به او: نازنینم آ دم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر آ ی ... آدم آرام و نجیب ، اَمد پیش !!. زیر چشمی به خدا می نگریست ...!!! محو لبخند غم آلود خدا .... دلش انگار گریست ... نازنینم آدم... ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )...!!!! یاد من باش ... که بس تنهایم !!! بغض آدم ترکید ، .. گونه...
-
برگ کلم!!!
سهشنبه 29 دی 1394 14:12
شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن...! اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما...
-
سخنی از رابیندرانات تاگور
سهشنبه 29 دی 1394 14:08
رنج هست، مرگ هست، اندوه جدایی هست، اما آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست، خدا هست. زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است. زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود، دامان خدا را می جوید . خورشید هنوز طلوع میکند فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است : بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد : امواج دریا،...
-
حرف دل....
سهشنبه 15 دی 1394 12:15
حرف دل : عازم یک سفرم سفری دور بجایی نزدیک… سفری از خود من تا به خودم… مدتی هست نگاهم به تماشای خداست… وامیدم به خداوندی اوست!!!
-
خدا....
سهشنبه 15 دی 1394 12:09
خـوشبختی همون لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری ....
-
قضا و قدر الهی....
چهارشنبه 18 آذر 1394 14:04
ﻭﻗﺘﻰ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻣﻴﮕﻮﻳﻴﻢ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﻟﻬﻰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﻰ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻣﻴﮕﻮﻳﻴﻢ ﻋﻘﻮﺑﺖ ﺍﻟﻬﻰ ! ﻭﻗﺘﻰ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺼﻴﺒﺘﻰ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻣﻴﮕﻮﻳﻴﻢ ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﻲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺑﻪ ﻣﺼﻴﺒﺘﻰ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻣﻴﮕﻮﻳﻴﻢ ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﻇﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ! ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺵ ! ﻗﻀﺎ ﻭ ﻗﺪﺭ ﺍﻟﻬﻰ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ...
-
پند حکیمانه لقمان به پسرش
چهارشنبه 18 آذر 1394 13:36
روزی لقمان به پسرش گفت: «امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی.» پسر لقمان گفت: «ای پدر، ما خانواده ای بسیار فقیر هستیم. من چگونه می توانم این کارها را انجام دهم؟» لقمان...
-
مرد جوان...
جمعه 29 آبان 1394 16:34
مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده. تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد. استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر. همین که مرد رفت استاد...
-
اهنگر....
جمعه 29 آبان 1394 16:27
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می...
-
مهربانی....
چهارشنبه 8 مهر 1394 09:17
مهربانی ساده است؛ ساده تر از آنچه فکرش را بکنی ، کافی است به خودت ایمان داشته باشی و به معجزه مهر… کافی است به دستهایت فرمان دهی تا به جای تنبیه، آرام بر سر کودک سرکش کشیده شوند و موهایش را قلقلک دهند. کافی است به چشم هایت بیاموزی که چشم آیینه روح است و عشق و مهربانی را می توان با نگاه در تمام عالم پراکند. کافی است به...
-
حرف دلم...
دوشنبه 6 مهر 1394 23:42
حرف دل : عازم یک سفرم سفری دور بجایی نزدیک… سفری از خود من تا به خودم… مدتی هست نگاهم به تماشای خداست… وامیدم به خداوندی اوست!!!
-
هستی....
یکشنبه 5 مهر 1394 17:52
روزی خدا هستی را قسمت می کردخدا گفت : چیزی از من بخواهید . هر چه باشد شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی خواهم داد . زیرا خدا بسیار بخشنده است . و هر که آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن . دیگری پایی برای دویدن . یکی جثّه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد یکی آسمان را ! در این میان کرم...
-
داره یادم میره.....
یکشنبه 5 مهر 1394 17:47
یکی بود یکی نبود . روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن . یه پسر کوچولو با مادر و پدرش . بعد از یه مدّتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرک قصه ی ما میده . بعد از چند روز که از تولّد نوزاد گذشت پسرک هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن .... امّا مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و...