ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
یکی بود یکی نبود . روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن .
یه پسر کوچولو با مادر و پدرش . بعد از یه مدّتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرک قصه ی ما میده .
بعد از چند روز که از تولّد نوزاد گذشت پسرک هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن ....
امّا مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداشش بیاره .
اصرارهای پسره اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما از پشت در اتاق مواظبش باشن .
پسر کوچولو وقتی که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو ! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه ؟؟؟
آخه من کم کم داره یادم میره ... !
خداوند تمام مخلوقاتش را مسخر و رام انسان کرد تا به وسیله ان ها به تکامل برسد و انسان تکامل یافته را برای بندگی و عبودیت خود افرید ولی افسوس که ما این حقیقت را فراموش کرده ایم گویا خداوند هم از نسیان و فراموشکار بودن ما خبر داشت که نام ما را انسان نهاد