"Wings To Fly"
"Wings To Fly"

"Wings To Fly"

425 روز در یک نگاه

<< بنام خداوند عاشق >>



یک سال و دو ماه از ورودم به کنگره می گذرد.از ابتدای ورودم به لژیون خانم شهری،پیوند عشق و محبت عمیقی بین خودم و ایشان حس می کردم.رفته رفته این پیوند عمیق تر شد تا جایی که امروز ایشان را مادر کنگره ای خود می دانم.با وجود کمبود جا و ازدحام،انرژی و عشق زیادی بین همگی جاری بود،پس از مدتی به ساختمان جدید شعبه نقل مکان کردیم.


  و در فضایی بزرگتر و مناسب تر به کارمان ادامه دادیم.در این مدت ده ها رهایی دیدم،از صمیم قلب برای تمامی آن ها بهترین ها را آرزو مند شدم.دو بار توفیق دیدار خانم آنی نصیبم شد.یک بار آقای امین را دیدم و از انرژی و دانش ایشان بهره بردم.حضور استاد اشکذری عزیز در جمع ما،مایه ی دلگرمی و سربلندی من شد.در این مدت اتفاقات ناخوشایندی هم رخ داد که قلبم را به درد آورد.فوت مسافر رضا.با طیبه ی عزیزم،خاطره های بسیاری داشتم.با کمک همدیگر در سایت فعالیت داشتیم.با شنیدن خبر فوت همسرش،درد را از اعماق وجودم احساس می کردم،نفس هایم به شماره افتاده بود.در کنار این اتفاقات تلخ،شادی های بسیاری را تجربه کردم.رهایی مسافرم،مسافری که بخاطر تخریب هایش هر لحظه احساس می کردم تکه ای از وجودم خرد می شود.مسافرم رها شد و در کنارش من هم به آرامش رسیدم.جشن همسفر،شادی و انرژی عظیمی را برایم در پی داشت.لبخند را روی لبان مسافران و همسفران  دیدم و با شادی آنها جانی تازه ای گرفتم.در کنار این شادی ها،تجربه های بسیار را کسب کردم.مرزبان محترم سایت آقا بهمن که از ایشان خیلی درس گرفتم.صبر و پشتکار در اعمالشان به وضوح دیده می شود.انرژی مثبت فوق العادشون،در جهت خدمت در سایت کمک بسیاری به من کرد.اسطوره و الگوی بزرگ من آقای حکیمی.از اولین دیدارم با ایشان،آراستگی و لبخند دلنشینشان،آتش و گرمای درونم را شعله ور کرد...
جایگاه خدمتی دبیری را تجربه نمودم.سومین روزی که در این جایگاه بودم،هنگام خواندن سرود کنگره مادری را دیدم که زیر لب دعا می کرد و قطرات اشک گونه هایش را خیس می کرد.هوای بارانی دلش را حس کردم.قلبم لرزید،تمام وجودم پر شد از خواهش و تمنا از قدرت مطلق، برای رهایی این مادر و مسافرش.
اکنون ما همگی تبدیل شده ایم به خانواده ای بزرگ،در غم ها و شادی ها در کنار یکدیگر هستیم.17 روز جدایی از این خانواده،برایم بسیار سخت و غیر قابل تحمل است.ولی وقتی به این خاطرات و روزهای خوش فکر می کنم،انرژیم مضاعف می شود برای آغاز سال کنگره ای بهتری....

تهیه و تنظیم:صبا شهرستمی
منبع:نمایندگی پروین اعتصامی اراک

7 گلبرگ مرگبار

            "به نام آفریننده ی زهر و پاد زهر"



مروزه فضای مجازی پر شده از لینک کانال هایی که خدا می داند با چه هدف و مقصودی درست شده اند.اکثر اوقات با ضربه ای روی این لینک ها،شخص وارد دنیایی می شود پر از آهنگ های الکترونیک،عکس هایی از گیاهی که 7 گلبرگ دارد و صفحاتی کاغذی با اشکالی بسیار زیبا.شخص ناخود آگاه به شدت به این آهنگ ها علاقه مند می شود.عکس های آن گیاه بخصوص را پس زمینه ی تلفن همراه و کامپیوترش قرار می دهد.در خیابان و مغازه ها به دنبال لباس ها و بدلیجاتی می گردد که رد و نشانی از آن گیاه را داشته باشند.

.

پس از مدتی عکس پروفایلش در فضای مجازی و شبکه های اجتماعی همان گیاه 7 گلبرگ می شود.روز ها سپری می شود و او هر روز بیش تر از روز پیش به آهنگ های الکترونیک و گیج کننده وابسته می شود.روزی در همان کانال متنی منتشر می شود که خصوصیات و نام آن گیاه و صفحات کاغذی نوشته شده.تمام فکر و ذهنش درگیر تهیه ی آن ها می شود.
این گونه است که مشکل جوامع امروزی از مرز تریاک و شیره ی تریاک فراتر رفته.آن گیاه 7 گلبرگ با نام تجاری گل و صفحات کاغذی طرح دار با نام تجاری LSD در ایران خرید و فروش می شود.این مواد مخدر هر دو منشأ گیاهی دارند همانند تریاک.اما تریاک کجا،گل و LSD کجا....
اثرات مصرف LSD عبارت اند از:گشاد شدن مردمک چشم ،کم اشتهایی،بی خوابی،خشکی دهان و...
تریاک پس از مدت ها مصرف،روی چهره و سیستم ایکس شخص تأثیر می گذارد اما LSD پس از یک بار مصرف، مغز شخص را کاملا به خود وابسته می کند....
 فراموش کاری،ضربان قلب بالا،خشکی دهان،اشتهای سیری ناپذیر و... از عوارض مصرف گل می باشند.
 LSD با نام شیمیایی اسید لیزرجیک دی اتیل آمید دارویی است که از قارچی انگلیسی به نام ارگوت که بر روی گیاه چاودار زندگی می‌کند، به دست می‌آید. اولین بار در سال ۱۹۳۸ توسط یک شیمیدان سوئیسی به نام آلبرت هوفمن که به امید دست یافتن به دارویی جدید، انواع ترکیبات ارگوت را آزمایش می‌کرد، ساختهشد غافل از این که روزی این ماده ی کشف شده باعث درگیری میلیون ها نفر در بند اعتیاد می شود...
همگام با هوشیاری خانواده ها در این زمینه،تولید کنندگان مواد مخدر کار را برای مشتریان خود آسان می کنند.در گذشته برای مصرف ماده ی مخدری مثل تریاک،انبوهی از ابزار و وسایل لازم بود اما اکنون کافی است لایه ای ژلاتینی و کاغذ مانند را روی زبان قرار داد تا به اوج نشئگی رسید.کاغذی با ابعاد 2×2 با نامLSD می تواند 12 ساعت شخص را در توهم غوطه ور کند.
خطراتی که امروزه گروه سنی جوان و نوجوان را تهدید می کند،به قدری جدی است که تنها هوشیاری خانواده ها کافی نیست و بایستی سطح آگاهی و اطلاعات جوانان و نوحوانان بسیار بالا رود تا از چنین بند هایی در امان باشند.



تهیه و تنظیم:همسفر صبا شهرستمی
منبع:http://arak.congress60.org

دلنوشته:صبای حقیقی...

"به نام او که زندگی از او رنگ می گیرد"



روز الست به خداوند گفتم:قالو بلی.تاس را انداختم،عدد شش  رو شد و من وارد زندگی دنیوی شدم...

از ابتدا در راهی مارپیچ و تو در تو قرار گرفتم.در بسیاری از مسیرها به بن بست خوردم.گاهی اوقات در عین نا امیدی دست یاری خداوند را در دستانم حس کردم.سختی ها،فشار های زندگی و البته نا آگاهیم باعث شد که روزی در یکی از این بن بست ها خودم را گم کنم....


صبای حقیقی فریاد می زد اما میزان بالای نا آگاهی گوش هایم را از شنیدن صدایش محروم کرده بود.بعد از آن روز جسم و روحم از خود واقعی ام دورماند.در بین راه زجر و غم بزرگی را حس می کردم اما علتش را نمی دانستم.به هر موفقیتی که دست پیدا می کردم،در عین شادی و سرمستی همیشه در اعماق وجودم خلاء بزرگی را حس می کردم.هر لحظه و از هر فرصتی استفاده می کردم تا این فضای خالی را به نحوی پر کنم.در بین راه با انسان های بسیاری برخورد داشتم،که همانند من شش آورده و وارد زندگی دنیوی شده بودند.حس می کردم بازی و گذراندن وقت با کودکان می تواند قدری از این جای خالی را پر کند.به محض جدایی از کودکان و ادامه ی راه،دوباره قسمت تهی وجودم مرا سخت می آرزد...

اما خداوند اگر یک درب را به رویم بست و خود حقیقیم را گم کردم،در عوض درب دیگری را به رویم گشود.بین راه،قلب و روحم مجذوب طبیعت شد.با دیدن شکوفه و گلی هر چند کوچک،انرژیم مضاعف می شد.عشق به گل ها و گیاهان،به منزله ی سوختی کاملا طبیعی به ماشین جسمم کمک کرد تا با سرعتی مناسب راه را طی کنم.

همزمان با سپری شدن روزها و سالها،هر روز بیشتر از روز پیش از علایقم آگاه می شدم.گویی دستگاهی فلزیاب در دست داشتم و در حال جذب علایقم بودم.16 سال به همین منوال سپری شد تا اینکه جرقه ای کوچک،زندگیم را تغییر داد....

روزی در حال گذر از کوچه ای خلوت و آرام،ناگهان صدای فریاد غریبه ای آشنا را شنیدم.حس کردم سال ها پیش این صدا را شنیده ام.نفس هایم به شماره افتاد،اشک در چشمانم حلقه زد.با خود گفتم:او کیست که با صدایش این چنین مرا دگرگون کرده؟فکر کردن سودی نداشت باید پشت سر را نگاه می کردم!پس بازگشتم...آری او همان صبای حقیقی بود،همانی که سال ها در پی یافتن من بود.شرمسار و خجل بودم از اینکه سال ها او را رها کرده و درفکر یافتنش هم  نبودم.صبای حقیقی لبخندی بر لب داشت که حاکی از یافتن صاحبش بود،اما من....
همانند ابر بهاری اشک می ریختم.از خود متنفر بودم که چرا سال ها او را تنها رها کرده بودم.ندایی درونی فرمان داد به سمت او حرکت کنم.صبای حقیقی همچنان لبخند بر لب داشت و دست هایش را به سویم دراز کرده بود.قدم هایم را یکی پس از دیگری برداشتم تا اینکه در مقابل او قرار گرفتم.خسته ی راه بود اما همچنان چهره ای متبسم داشت.از او طلب بخشش کردم اما چیزی نگفت.ناگهان در آن هوای سرد زمستانی نسیم خنکی وزید و عطر گل های بهاری را با خود به همراه آورد.حس کردم خداوند دستانم را محکم در دستانش می فشارد.
برای بار دوم صدایی از درونم گفت:خود واقعی ات را از تو پس می گیریم با این تفاوت که این بار جای او امن است و بالعکس کار تو بسیار دشوار . تا بتوانی روزی با بالا بردن دانایی ات دوباره او را پس بگیری.

چشمانم را باز کردم و خود را در کنگره دیدم....



تهیه و تنظیم:همسفر صبا شهرستمی
منبع:نمایندگی پروین اعتصامی اراک