"Wings To Fly"
"Wings To Fly"

"Wings To Fly"

دلنوشته:صبای حقیقی...

"به نام او که زندگی از او رنگ می گیرد"



روز الست به خداوند گفتم:قالو بلی.تاس را انداختم،عدد شش  رو شد و من وارد زندگی دنیوی شدم...

از ابتدا در راهی مارپیچ و تو در تو قرار گرفتم.در بسیاری از مسیرها به بن بست خوردم.گاهی اوقات در عین نا امیدی دست یاری خداوند را در دستانم حس کردم.سختی ها،فشار های زندگی و البته نا آگاهیم باعث شد که روزی در یکی از این بن بست ها خودم را گم کنم....


صبای حقیقی فریاد می زد اما میزان بالای نا آگاهی گوش هایم را از شنیدن صدایش محروم کرده بود.بعد از آن روز جسم و روحم از خود واقعی ام دورماند.در بین راه زجر و غم بزرگی را حس می کردم اما علتش را نمی دانستم.به هر موفقیتی که دست پیدا می کردم،در عین شادی و سرمستی همیشه در اعماق وجودم خلاء بزرگی را حس می کردم.هر لحظه و از هر فرصتی استفاده می کردم تا این فضای خالی را به نحوی پر کنم.در بین راه با انسان های بسیاری برخورد داشتم،که همانند من شش آورده و وارد زندگی دنیوی شده بودند.حس می کردم بازی و گذراندن وقت با کودکان می تواند قدری از این جای خالی را پر کند.به محض جدایی از کودکان و ادامه ی راه،دوباره قسمت تهی وجودم مرا سخت می آرزد...

اما خداوند اگر یک درب را به رویم بست و خود حقیقیم را گم کردم،در عوض درب دیگری را به رویم گشود.بین راه،قلب و روحم مجذوب طبیعت شد.با دیدن شکوفه و گلی هر چند کوچک،انرژیم مضاعف می شد.عشق به گل ها و گیاهان،به منزله ی سوختی کاملا طبیعی به ماشین جسمم کمک کرد تا با سرعتی مناسب راه را طی کنم.

همزمان با سپری شدن روزها و سالها،هر روز بیشتر از روز پیش از علایقم آگاه می شدم.گویی دستگاهی فلزیاب در دست داشتم و در حال جذب علایقم بودم.16 سال به همین منوال سپری شد تا اینکه جرقه ای کوچک،زندگیم را تغییر داد....

روزی در حال گذر از کوچه ای خلوت و آرام،ناگهان صدای فریاد غریبه ای آشنا را شنیدم.حس کردم سال ها پیش این صدا را شنیده ام.نفس هایم به شماره افتاد،اشک در چشمانم حلقه زد.با خود گفتم:او کیست که با صدایش این چنین مرا دگرگون کرده؟فکر کردن سودی نداشت باید پشت سر را نگاه می کردم!پس بازگشتم...آری او همان صبای حقیقی بود،همانی که سال ها در پی یافتن من بود.شرمسار و خجل بودم از اینکه سال ها او را رها کرده و درفکر یافتنش هم  نبودم.صبای حقیقی لبخندی بر لب داشت که حاکی از یافتن صاحبش بود،اما من....
همانند ابر بهاری اشک می ریختم.از خود متنفر بودم که چرا سال ها او را تنها رها کرده بودم.ندایی درونی فرمان داد به سمت او حرکت کنم.صبای حقیقی همچنان لبخند بر لب داشت و دست هایش را به سویم دراز کرده بود.قدم هایم را یکی پس از دیگری برداشتم تا اینکه در مقابل او قرار گرفتم.خسته ی راه بود اما همچنان چهره ای متبسم داشت.از او طلب بخشش کردم اما چیزی نگفت.ناگهان در آن هوای سرد زمستانی نسیم خنکی وزید و عطر گل های بهاری را با خود به همراه آورد.حس کردم خداوند دستانم را محکم در دستانش می فشارد.
برای بار دوم صدایی از درونم گفت:خود واقعی ات را از تو پس می گیریم با این تفاوت که این بار جای او امن است و بالعکس کار تو بسیار دشوار . تا بتوانی روزی با بالا بردن دانایی ات دوباره او را پس بگیری.

چشمانم را باز کردم و خود را در کنگره دیدم....



تهیه و تنظیم:همسفر صبا شهرستمی
منبع:نمایندگی پروین اعتصامی اراک
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد