"Wings To Fly"
"Wings To Fly"

"Wings To Fly"

حرف دلم...

حرف دل :

عازم یک سفرم
سفری دور بجایی نزدیک…
سفری از خود من تا به خودم…
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست…
وامیدم به خداوندی اوست!!!

هستی....

روزی خدا هستی را قسمت می کردخدا گفت :
چیزی از من بخواهید . هر چه باشد شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی خواهم داد . زیرا خدا بسیار بخشنده است .
و هر که آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن . دیگری پایی برای دویدن . یکی جثّه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب
کرد یکی آسمان را !
در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت :
من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم ، نه چشمانی تیز و نه جثّه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا !
تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده !
و خدا کمی نور به او داد .
نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت آن که با خود نوری دارد بزرگ است ، حتّی اگر به قدر ذرّه ای باشد ، تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید این کرم کوچک بهترین را خواست ، زیرا از خدا جز خدا نباید خواست !
هزاران سال است که او می تابد ؛ روی دامن هستی می تابد . وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که ای
همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرم کوچک بخشیده است .

داره یادم میره.....

یکی بود یکی نبود . روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن .   
یه پسر کوچولو با مادر و پدرش . بعد از یه مدّتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرک قصه ی ما میده .
بعد از چند روز که از تولّد نوزاد گذشت پسرک هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن ....
امّا مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداشش بیاره .
اصرارهای پسره اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما از پشت در اتاق مواظبش باشن .
پسر کوچولو وقتی که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو ! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه  ؟؟؟
آخه من کم کم داره یادم میره ... !