"Wings To Fly"
"Wings To Fly"

"Wings To Fly"

خدا....

خـوشبختی همون لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت

نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری ....

قضا و قدر الهی....

ﻭﻗﺘﻰ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ

ﻣﻴﮕﻮﻳﻴﻢ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﻟﻬﻰ ﺍﺳﺖ

ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﻰ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻣﻴﮕﻮﻳﻴﻢ

ﻋﻘﻮﺑﺖ ﺍﻟﻬﻰ !

ﻭﻗﺘﻰ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺼﻴﺒﺘﻰ ﻣﻴﺸﻮﺩ

ﻣﻴﮕﻮﻳﻴﻢ ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ

ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﻲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺑﻪ ﻣﺼﻴﺒﺘﻰ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ

ﻣﻴﮕﻮﻳﻴﻢ ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﻇﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ !

ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺵ ! ﻗﻀﺎ ﻭ ﻗﺪﺭ ﺍﻟﻬﻰ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﻨﺪ ﺗﻮﺳﺖ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻧﮑﻦ 

ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺘﺎﺭﺍﻟﻌﯿﻮﺏ ﺍﺳﺖ . ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺣﺎﻣﻞ ﻋﻴﻮﺏ ﺯﻳﺎﺩﻯ

ﻫﺴﺘﻴﻢﻭﺍﮔﺮ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﺍﺯ ﺳﻮﻯ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺳِﺘْﺮ و ﭘﻮﺷﺶ ﺍﺳﺖ

ﻧﺒﻮﺩﮔﺮﺩﻧﻬﺎﻯ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺧﻢ ﻣﻴﺸﺪ .

ﭘﺲ ﻋﻴﺐ ﺟﻮﻳﻰ ﻧﮑﻨﻴﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻋﻴﻮﺏ ﺯﻳﺎﺩﻯ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﻥ

ﺩﺭﺭﮔﻬﺎﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺟﺎﺭﻳﺴت...


پند حکیمانه لقمان به پسرش

روزی لقمان به پسرش گفت: «امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی.»

پسر لقمان گفت: «ای پدر، ما خانواده ای بسیار فقیر هستیم. من چگونه می توانم این کارها را انجام دهم؟»

لقمان جواب داد: «اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. 

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است؛ و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری، آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.

مرد جوان...

مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده.


تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.


استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.


همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.


جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.


استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی!


داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود.

اهنگر....



آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟


آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.

همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار...

حرف دلم...

حرف دل :

عازم یک سفرم
سفری دور بجایی نزدیک…
سفری از خود من تا به خودم…
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست…
وامیدم به خداوندی اوست!!!

هستی....

روزی خدا هستی را قسمت می کردخدا گفت :
چیزی از من بخواهید . هر چه باشد شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی خواهم داد . زیرا خدا بسیار بخشنده است .
و هر که آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن . دیگری پایی برای دویدن . یکی جثّه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب
کرد یکی آسمان را !
در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت :
من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم ، نه چشمانی تیز و نه جثّه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا !
تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده !
و خدا کمی نور به او داد .
نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت آن که با خود نوری دارد بزرگ است ، حتّی اگر به قدر ذرّه ای باشد ، تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید این کرم کوچک بهترین را خواست ، زیرا از خدا جز خدا نباید خواست !
هزاران سال است که او می تابد ؛ روی دامن هستی می تابد . وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که ای
همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرم کوچک بخشیده است .

داره یادم میره.....

یکی بود یکی نبود . روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن .   
یه پسر کوچولو با مادر و پدرش . بعد از یه مدّتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرک قصه ی ما میده .
بعد از چند روز که از تولّد نوزاد گذشت پسرک هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن ....
امّا مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداشش بیاره .
اصرارهای پسره اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما از پشت در اتاق مواظبش باشن .
پسر کوچولو وقتی که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو ! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه  ؟؟؟
آخه من کم کم داره یادم میره ... !