"Wings To Fly"
"Wings To Fly"

"Wings To Fly"

برداشتی از سی دی احساس همسفر


 "به نام آفریننده ی حس و احساس"


بزرگ ترین گناه و اشتباه ترس از آینده است.کسی می تواند از آینده نهراسد که به خداوند توکل کند.حتی اگر شخصی ظاهری خدا را قبول داشته باشد،ممکن است در این قضیه موفق شود.
در هستی چیزی وجود ندارد که حس نداشته باشد.البته حس هر چیزی محدود به خودش و تعریف شده می باشد.حتی ذرات هستی یعنی الکترون ها،پروتون ها و نوترون ها نیز حس دارند و همگی نقل و انتقالات در سطوح مختلف و دنیوی توسط حس صورت می گیرند.ما توسط همین حس،جهان اطراف خود را درک می نمائیم.

در بین انسان ها احساسات بسیار قوی است و گاهی اوقات زخمی که بر روح وارد می شود دیرتر از زخم جسمانی بهبود می یابد.اگر در طول حیات زخمی بهبود پیدا نکند،این زخم به حیات بعدی منتقل خواهد شد.
انسان ها اصولا مسافر هستند و این سفر،سفری است از تولد تا مرگ،از ازل تا ابد.در طول این سفر ما همسفرانی را برای خود انتخاب می کنیم و در برابر آن ها مسئول هستیم.با توجه به میزان فرهنگ و دانش خود،نسبت به همسفرانمان وفادار خواهیم بود.در این ازل تا ابد،همسفران و مسافرانی از هم جدا می شوند اما بعدها دوباره به هم می رسند.
بالاترین مرحله ی نفس در حیوانات،مساوی است با پائین ترین مرحله نفس در انسان ها یعنی همان نفس اماره.همگام با افزودن دانش و آگاهی،می توانیم با توجه به پارامتر زمان به نفس مطمئنه برسیم و در این صورت قادر خواهیم بود به همسفرانمان وفادار باشیم.
یک همسفر برای آموزش گرفتن،در ابتدا بایستی بپذیرد که در مورد علم اعتیاد چیزی نمی داند به عبارتی اول ندانی را بدان تا بدانی را بدانی .مسافرش مانند کسی است که سرش شکسته و سر شکسته را با اشعار مولانا و سعدی نمی توان درمان کرد.پس همسفر به چیزی بیش از اشعار مولانا و سعدی نیاز دارد.
چشم وسیله ای برای دیدن است و خودش به تنهایی قادر به دیدن چیزی نیست.چشم اطلاعاتی را از محیط اطراف دریافت می کند و این اطلاعات را به جایگاه دیگری انتقال می دهد.این جایگاه می تواند مغز باشد اما با توجه به اینکه هر چیزی صور پنهانی دارد،پس اطلاعات بینایی نیز به صور پنهان مغز منتقل می شوند.
جهان بر مبنای سه مؤلفه بنا شده؛
1.صوت
2.نور
3.حس
ما بر منبای حس و احساسمان همسفرمان را انتخاب می کنیم و بر همین مبنا یا به همسفر خود یاری می رسانیم و خود و او را به رهایی می رسانیم یا به او یاری نمی رسانیم و همچنان در تاریکی و ظلمت باقی می مانیم.



تهیه و تنظیم:همسفر صبا شهرستمی
منبع:http://arak.congress60.org

دلنوشته:خط پایان...

"به نام پدید آورنده ی آغاز و پایان هر چیز"


علت گیر افتادنش در تله ی اعتیاد را که جویا می شوی،می گوید تنهایی و کمبود محبت!

کدام تنهایی؟کدام کمبود محبت؟وقتی قدرتی مطلق همواره بر فراز آسمان زندگیت حضور داشته و دستان پر مهرش حامی و یاور تو بوده....

شب هنگام که سر بر بالین می گذاری و چشمانت را می بندی،خداوند نیز چشمانش را می بندد به روی تمامی گناهان و خطایای من و تو.من و تویی که با طلوع خورشید این بخشش را از یاد برده و اعمال ضد ارزشی خود را از سر می گیریم.


مثل این که یادمان رفته خداوند ذره ای از وجود خود را درون جسم ما دمیده و گوشت و خون ما با وجود خداوند در آمیخته....

با این همه باز می گویی تنهایی و محبت ندیده ای؟؟؟

هر لحظه احساس تنهایی کردی این نکته را برای خود متذکر شو،که تک تک سلول های بدنت فقط به تو اهمیت می دهند و این یعنی تو میلیون ها یار و یاور داری که اگرتا قله ی قاف هم بروی همراهت هستند!

در ضمن این را هرگز فراموش نکن،من و تو پدری داریم که مصداقی بارز از مهر و عطوفت است.پدری که در سخت ترین شرایط و با وجود مشکلات عدیده مکانی به اسم کنگره 60 را برایمان تأسیس کرد.مکانی مأمن و سرشار از عشق.

این پدر مهربان همانند آهنگری برایمان شمشیر،سپر و ابزار آلات جنگی ساخته یعنی همان وادی ها، سی دی ها،کتاب 60 درجه و... تا با آن ها به جنگ دیو هزار سر اعتیاد برویم...

کسی که سخنانش ،کلام حق،صدایش نوایی آرام بخش و چهره اش دنیای آرامش و عشق است.

و تو ای مسافری که در این راه سخت و سهل همسفری نداری!بدان و آگاه باش که اگر خداوند دری را می بندد،ده ها در دیگر را می گشاید.

تو خودت را داری،خودی که ذره ای از وجود خداوند درونش نهاده شده است.میلیون ها سلول در بدنت وجود دارد که همواره با محبت و عشقی مثال زدنی برای سعادت و سلامت تو تلاش می کنند.

سرشت و خلقت تو بیش از گیر افتادن در این تله ارزش دارد...

پس برخیز.دست به زانوانت زده،قدرت مطلق را به یاد داشته و سفرت را با تمام وجود ادامه بده...

و این را بدان در پایان سفرت،پدرمان با شاخه گلی در دست،ایستاده و منتظر است که تو به خط پایان برسی...

وقتی گل را از دست پدرمان گرفتی دنیا و سفری جدید پیش روی توست.

به امید روزی که تو را در خط پایان ببینم...

تهیه و تنظیم:همسفر صبا شهرستمی
منبع:http://arak.congress60.org

425 روز در یک نگاه

<< بنام خداوند عاشق >>



یک سال و دو ماه از ورودم به کنگره می گذرد.از ابتدای ورودم به لژیون خانم شهری،پیوند عشق و محبت عمیقی بین خودم و ایشان حس می کردم.رفته رفته این پیوند عمیق تر شد تا جایی که امروز ایشان را مادر کنگره ای خود می دانم.با وجود کمبود جا و ازدحام،انرژی و عشق زیادی بین همگی جاری بود،پس از مدتی به ساختمان جدید شعبه نقل مکان کردیم.


  و در فضایی بزرگتر و مناسب تر به کارمان ادامه دادیم.در این مدت ده ها رهایی دیدم،از صمیم قلب برای تمامی آن ها بهترین ها را آرزو مند شدم.دو بار توفیق دیدار خانم آنی نصیبم شد.یک بار آقای امین را دیدم و از انرژی و دانش ایشان بهره بردم.حضور استاد اشکذری عزیز در جمع ما،مایه ی دلگرمی و سربلندی من شد.در این مدت اتفاقات ناخوشایندی هم رخ داد که قلبم را به درد آورد.فوت مسافر رضا.با طیبه ی عزیزم،خاطره های بسیاری داشتم.با کمک همدیگر در سایت فعالیت داشتیم.با شنیدن خبر فوت همسرش،درد را از اعماق وجودم احساس می کردم،نفس هایم به شماره افتاده بود.در کنار این اتفاقات تلخ،شادی های بسیاری را تجربه کردم.رهایی مسافرم،مسافری که بخاطر تخریب هایش هر لحظه احساس می کردم تکه ای از وجودم خرد می شود.مسافرم رها شد و در کنارش من هم به آرامش رسیدم.جشن همسفر،شادی و انرژی عظیمی را برایم در پی داشت.لبخند را روی لبان مسافران و همسفران  دیدم و با شادی آنها جانی تازه ای گرفتم.در کنار این شادی ها،تجربه های بسیار را کسب کردم.مرزبان محترم سایت آقا بهمن که از ایشان خیلی درس گرفتم.صبر و پشتکار در اعمالشان به وضوح دیده می شود.انرژی مثبت فوق العادشون،در جهت خدمت در سایت کمک بسیاری به من کرد.اسطوره و الگوی بزرگ من آقای حکیمی.از اولین دیدارم با ایشان،آراستگی و لبخند دلنشینشان،آتش و گرمای درونم را شعله ور کرد...
جایگاه خدمتی دبیری را تجربه نمودم.سومین روزی که در این جایگاه بودم،هنگام خواندن سرود کنگره مادری را دیدم که زیر لب دعا می کرد و قطرات اشک گونه هایش را خیس می کرد.هوای بارانی دلش را حس کردم.قلبم لرزید،تمام وجودم پر شد از خواهش و تمنا از قدرت مطلق، برای رهایی این مادر و مسافرش.
اکنون ما همگی تبدیل شده ایم به خانواده ای بزرگ،در غم ها و شادی ها در کنار یکدیگر هستیم.17 روز جدایی از این خانواده،برایم بسیار سخت و غیر قابل تحمل است.ولی وقتی به این خاطرات و روزهای خوش فکر می کنم،انرژیم مضاعف می شود برای آغاز سال کنگره ای بهتری....

تهیه و تنظیم:صبا شهرستمی
منبع:نمایندگی پروین اعتصامی اراک

7 گلبرگ مرگبار

            "به نام آفریننده ی زهر و پاد زهر"



مروزه فضای مجازی پر شده از لینک کانال هایی که خدا می داند با چه هدف و مقصودی درست شده اند.اکثر اوقات با ضربه ای روی این لینک ها،شخص وارد دنیایی می شود پر از آهنگ های الکترونیک،عکس هایی از گیاهی که 7 گلبرگ دارد و صفحاتی کاغذی با اشکالی بسیار زیبا.شخص ناخود آگاه به شدت به این آهنگ ها علاقه مند می شود.عکس های آن گیاه بخصوص را پس زمینه ی تلفن همراه و کامپیوترش قرار می دهد.در خیابان و مغازه ها به دنبال لباس ها و بدلیجاتی می گردد که رد و نشانی از آن گیاه را داشته باشند.

.

پس از مدتی عکس پروفایلش در فضای مجازی و شبکه های اجتماعی همان گیاه 7 گلبرگ می شود.روز ها سپری می شود و او هر روز بیش تر از روز پیش به آهنگ های الکترونیک و گیج کننده وابسته می شود.روزی در همان کانال متنی منتشر می شود که خصوصیات و نام آن گیاه و صفحات کاغذی نوشته شده.تمام فکر و ذهنش درگیر تهیه ی آن ها می شود.
این گونه است که مشکل جوامع امروزی از مرز تریاک و شیره ی تریاک فراتر رفته.آن گیاه 7 گلبرگ با نام تجاری گل و صفحات کاغذی طرح دار با نام تجاری LSD در ایران خرید و فروش می شود.این مواد مخدر هر دو منشأ گیاهی دارند همانند تریاک.اما تریاک کجا،گل و LSD کجا....
اثرات مصرف LSD عبارت اند از:گشاد شدن مردمک چشم ،کم اشتهایی،بی خوابی،خشکی دهان و...
تریاک پس از مدت ها مصرف،روی چهره و سیستم ایکس شخص تأثیر می گذارد اما LSD پس از یک بار مصرف، مغز شخص را کاملا به خود وابسته می کند....
 فراموش کاری،ضربان قلب بالا،خشکی دهان،اشتهای سیری ناپذیر و... از عوارض مصرف گل می باشند.
 LSD با نام شیمیایی اسید لیزرجیک دی اتیل آمید دارویی است که از قارچی انگلیسی به نام ارگوت که بر روی گیاه چاودار زندگی می‌کند، به دست می‌آید. اولین بار در سال ۱۹۳۸ توسط یک شیمیدان سوئیسی به نام آلبرت هوفمن که به امید دست یافتن به دارویی جدید، انواع ترکیبات ارگوت را آزمایش می‌کرد، ساختهشد غافل از این که روزی این ماده ی کشف شده باعث درگیری میلیون ها نفر در بند اعتیاد می شود...
همگام با هوشیاری خانواده ها در این زمینه،تولید کنندگان مواد مخدر کار را برای مشتریان خود آسان می کنند.در گذشته برای مصرف ماده ی مخدری مثل تریاک،انبوهی از ابزار و وسایل لازم بود اما اکنون کافی است لایه ای ژلاتینی و کاغذ مانند را روی زبان قرار داد تا به اوج نشئگی رسید.کاغذی با ابعاد 2×2 با نامLSD می تواند 12 ساعت شخص را در توهم غوطه ور کند.
خطراتی که امروزه گروه سنی جوان و نوجوان را تهدید می کند،به قدری جدی است که تنها هوشیاری خانواده ها کافی نیست و بایستی سطح آگاهی و اطلاعات جوانان و نوحوانان بسیار بالا رود تا از چنین بند هایی در امان باشند.



تهیه و تنظیم:همسفر صبا شهرستمی
منبع:http://arak.congress60.org

دلنوشته:صبای حقیقی...

"به نام او که زندگی از او رنگ می گیرد"



روز الست به خداوند گفتم:قالو بلی.تاس را انداختم،عدد شش  رو شد و من وارد زندگی دنیوی شدم...

از ابتدا در راهی مارپیچ و تو در تو قرار گرفتم.در بسیاری از مسیرها به بن بست خوردم.گاهی اوقات در عین نا امیدی دست یاری خداوند را در دستانم حس کردم.سختی ها،فشار های زندگی و البته نا آگاهیم باعث شد که روزی در یکی از این بن بست ها خودم را گم کنم....


صبای حقیقی فریاد می زد اما میزان بالای نا آگاهی گوش هایم را از شنیدن صدایش محروم کرده بود.بعد از آن روز جسم و روحم از خود واقعی ام دورماند.در بین راه زجر و غم بزرگی را حس می کردم اما علتش را نمی دانستم.به هر موفقیتی که دست پیدا می کردم،در عین شادی و سرمستی همیشه در اعماق وجودم خلاء بزرگی را حس می کردم.هر لحظه و از هر فرصتی استفاده می کردم تا این فضای خالی را به نحوی پر کنم.در بین راه با انسان های بسیاری برخورد داشتم،که همانند من شش آورده و وارد زندگی دنیوی شده بودند.حس می کردم بازی و گذراندن وقت با کودکان می تواند قدری از این جای خالی را پر کند.به محض جدایی از کودکان و ادامه ی راه،دوباره قسمت تهی وجودم مرا سخت می آرزد...

اما خداوند اگر یک درب را به رویم بست و خود حقیقیم را گم کردم،در عوض درب دیگری را به رویم گشود.بین راه،قلب و روحم مجذوب طبیعت شد.با دیدن شکوفه و گلی هر چند کوچک،انرژیم مضاعف می شد.عشق به گل ها و گیاهان،به منزله ی سوختی کاملا طبیعی به ماشین جسمم کمک کرد تا با سرعتی مناسب راه را طی کنم.

همزمان با سپری شدن روزها و سالها،هر روز بیشتر از روز پیش از علایقم آگاه می شدم.گویی دستگاهی فلزیاب در دست داشتم و در حال جذب علایقم بودم.16 سال به همین منوال سپری شد تا اینکه جرقه ای کوچک،زندگیم را تغییر داد....

روزی در حال گذر از کوچه ای خلوت و آرام،ناگهان صدای فریاد غریبه ای آشنا را شنیدم.حس کردم سال ها پیش این صدا را شنیده ام.نفس هایم به شماره افتاد،اشک در چشمانم حلقه زد.با خود گفتم:او کیست که با صدایش این چنین مرا دگرگون کرده؟فکر کردن سودی نداشت باید پشت سر را نگاه می کردم!پس بازگشتم...آری او همان صبای حقیقی بود،همانی که سال ها در پی یافتن من بود.شرمسار و خجل بودم از اینکه سال ها او را رها کرده و درفکر یافتنش هم  نبودم.صبای حقیقی لبخندی بر لب داشت که حاکی از یافتن صاحبش بود،اما من....
همانند ابر بهاری اشک می ریختم.از خود متنفر بودم که چرا سال ها او را تنها رها کرده بودم.ندایی درونی فرمان داد به سمت او حرکت کنم.صبای حقیقی همچنان لبخند بر لب داشت و دست هایش را به سویم دراز کرده بود.قدم هایم را یکی پس از دیگری برداشتم تا اینکه در مقابل او قرار گرفتم.خسته ی راه بود اما همچنان چهره ای متبسم داشت.از او طلب بخشش کردم اما چیزی نگفت.ناگهان در آن هوای سرد زمستانی نسیم خنکی وزید و عطر گل های بهاری را با خود به همراه آورد.حس کردم خداوند دستانم را محکم در دستانش می فشارد.
برای بار دوم صدایی از درونم گفت:خود واقعی ات را از تو پس می گیریم با این تفاوت که این بار جای او امن است و بالعکس کار تو بسیار دشوار . تا بتوانی روزی با بالا بردن دانایی ات دوباره او را پس بگیری.

چشمانم را باز کردم و خود را در کنگره دیدم....



تهیه و تنظیم:همسفر صبا شهرستمی
منبع:نمایندگی پروین اعتصامی اراک

آنتونی رابینز

در کتاب «یادداشت های یک دوست» می نویسد:

دوست من «دابلیو میچل» در یک حادثه وحشتناک موتورسیکلت دو سوم بدنش سوخت.
هنگامی که در بیمارستان بستری بود تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، راهی برای کمک به اطرافیان خود پیدا کند، صورت او چنان سوخته بود که شناخته نمی شد اما اعتقاد داشت که لبخندش می تواند دنیای دیگران را روشن کند و چنین شد.
او معتقد بود که می تواند موجب شادمانی دیگران شود، به درددل مردم گوش کند و به آنان آرامش ببخشد و چنین کرد.

چند سال بعد حادثه دیگری برایش اتفاق افتاد. در یک سانحه هوایی از کمر به پایین فلج شد. آیا امید خود را از دست داد؟
خیر. بلکه توجه او به پرستار زیبایی که در بیمارستان خدمت می کرد جلب شد. از خود پرسید:«چگونه می توانم دل او را به دست آورم؟»
دوستانش او را ابله خواندند. شاید در دل خود حرف آنها را تصدیق می کرد، با وجود این هرگز از رؤیاهای خود دست برنداشت.
“دابلیو میچل” آینده خود را در کنار این زن بسیار تابناک می دید. بنابراین از فنون جلب توجه و هوش و شوخ طبعی، روح آزاده ، و شخصیت پویای خود برای جلب توجه او کمک گرفت و سرانجام با وی ازدواج کرد.

بیشتر مردم اگر در شرایط او باشند برای رسیدن به چنین هدفی کمترین تلاشی هم نمی کنند ، اما او بخت خود را آزمود و زندگیش برای همیشه تغییر کرد.

پس تعلل نکنیم و بدانیم که ما بهترین افراد برای داشتن یک زندگی عالی هستیم. بنابراین نباید خود را محدود کنیم. با خودتان دوست شوید، بابت اتفاق هایی که در گذشته رخ داده خود را مجازات نکنید بلکه خود را از مشکلات برگیرید و به راه حل ها فکر کنید چرا که شما توانایی هر کاری را دارید …

تو فقط یادم باش ..!!!

پس ازآفرینش آدم،خدا گفت به او: نازنینم آدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر آی ...

آدم آرام و نجیب ، اَمد پیش !!.

 زیر چشمی به خدا می نگریست ...!!!


محو لبخند غم آلود خدا .... دلش انگار گریست ...

نازنینم آدم... ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )...!!!!

یاد من باش ... که بس تنهایم !!!

بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی ....

من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...

به اندازه عرش ...نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!

آدم ،.. کوله اش را بر داشت


خسته و سخت قدم بر می داشت ....

راهی ظلمت پر شور زمین ....

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم آدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!

برگ کلم!!!

شخصی برای اولین بار یک کلم دید. 
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و
با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن...! 
اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست...
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! 
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم وفکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم...
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! 
زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.......

سخنی از رابیندرانات تاگور

رنج هست، مرگ هست، اندوه جدایی هست،
اما آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود،
دامان خدا را می جوید .
خورشید هنوز طلوع میکند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد :
امواج دریا، آواز می خوانند،
بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می روند .
نیستی نیست .
هستی هست .
پایان نیست.
راه هست.
تولد هر کودک، نشان آن است که :
خدا هنوز از انسان ناامید نشده است ."
رابیندرانات تاگور"

حرف دل....

حرف دل :

عازم یک سفرم
سفری دور بجایی نزدیک…
سفری از خود من تا به خودم…
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست…
وامیدم به خداوندی اوست!!!